باخ در برگر کینگ
خلاصک
متن
تقاطع خیابان هشتم و «بازار» سانفرانسیسکو، بیرونِ برگر کینگ، کنار یه پلهبرقیِ مترو، موزیک نامرسومی پخش میشه. یه جفت بلندگوی بژْ رنگِ نصب شده بالای پنجره، هارپسیکوردنوازی باروک رو با صدای کَر کنندهای پخش میکنن. این موزیک هیچ وقت قطع نمیشه. شب و روزْ هارپسیکوردِ باخ و ویوالدی و موتزارت از پشتبوم برگر کینگ، سر خیابونای خالی میباره.
با این حال این خیابونای خالی، مخاطب هدف این کنسرت هستن. این پلیلیست چیده شده تا شنوندههای تو پیادهرو رو دفع کنه. مخصوصاً بیخانمانهایی که زمانی بیرونِ درِ رستوران پاتوقشون بود. زمانی بیرون پلهبرقیهای منطقه بِیْاِریا (BART) بیخانمانها و ولگردا با کلی چرخدستیهای فروشگاهی، کیسهخواب و کیسههای پلاستیکی یه زورآباد واسه خودشون محیا کرده بودن. «قبلنا یه لشکر آدم اینجا ساکن بود» دیوید اَلِن یکی از ساکنای این محله به یاد میاره «ولی حالا فقط یکی دو تایی بیشتر نیستن.» وقتی از اونجا رد شدم تنها نشونهای که از زندگی دیدم یه زن مضطرب بود که روی سنگفرش خیابون خم شده و دستاش رو محکم گرفته بود روی گوشهاش.
این تاکتیک رو یه سازمان مرموز به اسم «حوزه منافع جامعه بازار مرکزی»، اجتماعی از مالکای اون منطقه پیشنهاد دادن. بیانیه ماموریتشون خیلی [جورج] اورولطوره «...منطقه بازارِ مرکزی را امنتر، جذابتر و محلی مطلوب برای کار، زندگی، خرید، محل کسب و تملکِ ملک خواهیم کرد با ارائه خدماتی ورای آنچه شهر[داری] سانفرانسیسکو میتواند ارائه دهد.» به نظر میاد این خدماتِ ابرمتمدنانه در درجه اول شامل پیدا کردن یه سری راهحل خوشسلیقهطور واسه آواره کردن بینوایان میشه.
منبع الهام برنامه برگر کینگ اونطور که «حوزه» به طور رسمی گفته از متروی لندن میاد. سال ۲۰۰۵ متروی لندن شروع به پخش یه سری آهنگ کلاسیک تو حدود ۶۵تا ایستگاه مترو کرد. بخشی از یه برنامه واسه پیشگیری از رفتارای «ضد اجتماعی» اونم بعد از موفقیت پشمریزناک دوره آزمایشی طرح تو سال ۲۰۰۳. این نتایج از اون پایلوت به دست اومد: کاهش ۳۳ درصدی دزدی، کاهش ۲۵ درصدی فحاشی به کارکنان، و کاهش ۳۷ درصدی وندالیسم (خرابکاری) اونم فقط بعد از ۱۸ ماه پخشِ موزیک کلاسیک. قوای قهریه و انتظامی دنیا هم چشمشون رو گرفت و در نتیجه یه پدیده بینالمللی متولد شد. بعد از اون موزیک کلاسیکِ تسلیحاتیشده تو کل انگلیس و بقیه دنیا زیاد شد: واحدای پلیس تو کل کره خاکی حالا کوارتت زهی رو تو زرادخونه مبارزه با جرایمشون به کار گرفتن. حالا دیگه افسر بازنشسته، یوهان سباستین [باخ] عضو جدیدشونه.
کارشناسا ریشه این اقدمات رو حرکت یه فروشگاه زنجیرهای کانادایی (7-Eleven) تو ایالت بریتیش کلمبیا میدونن. به سال ۱۹۸۵ وقتی مدیر باهوش اون فروشگاه بیرون دکونش، توی پارکینگ، موتزارت پخش کرد تا دور دور کنا و تو ماشین الکی پرسهزنها (loiterers) رو از اونجا فراری بده. موتزارتِ توی پارینگ اونقدر موفقانه نوجونا رو فراری داد که اون فروشگاه زنجیرهای این داستان رو توی بیش از ۱۵۰ شعبهش پیاده کرد و اولین شرکتی شد که وندالیسم رو با ویولا شکست داد. بعد، سال ۲۰۰۱ پلیسِ «وستْ پالمْ بیچ» تو فلوریدا این ایده رو به کار گرفت. گوشه خیابونی که بورس موادفروشا شده بود یه اسپکیر نصب کرد و زد به کار بتهوون و موتزارت. افسرای پلیس از این که ساعت ۱۰ شب یه پرنده هم تو اون گوشه از خیابون پر نمیزد حسابی خر کیف شدن. خیلی زود دپارتمانای دیگه پلیس هم در جریان قرار گرفتن. از اونجا به بعد بکارگیری این تاکتیک بین کمپانیهای خصوصی و مؤسسات عمومی رشد انفجاری داشته. تو دهه پیش، امنیت سمفونیکمحور، از استرالیا بگیر تا آلاسکا، کلِ دنیا رو در بر گرفته.
این روزا بازدارندگی با موزیک کلاسیک واسه سیستم حمل و نقل عمومی آمریکا جزء ضروریات شده. ترمینالای اتوبوس از ساحل اینوری تا ساحل اونوری (غرب تا شرق) موزیکِ کلاسیک پخش میکنن اونم واسه اهداف حفاظتی. بِرامْس، تو ایستگاههای اتوبوس و محل دریافت بار چرخ میزنه. از مسافرای پنسیلوانیا موقع خرید بلیت با موتزارت استقبال میشه. شِرِتْزوهای شوبرت زینتبخش مسافرای منتظره ترمینال نیویورکه و هَندِلْ، متروی آتلانتا رو مستفیض میکنه. جدای از گُندهشهرا این تاکتیک به شهرای کوچیک هم نفوذ کرده. تو دانکِنِ ایالت بریتیش کلمبیا تِنُور پاواروتی، هولیگانهای شبخیز رو از پارکینگای عمومی دَک میکنه و یه کتابخونه عمومی تو ویرجینیا پارکینگش رو با پلیلیستای درخشانی مثل موتزارت واسه صبح آخر هفته یا رژیم باروکی خالی میکنه. دراماتیکترین داستانِ کُشتیِ کنسرتویی با جرایم رو شاید کلمبوس اوهایو داشته باشه که خیلی راحت با پخش چهارفصل ویوالدی تونست دعوای خونیمالیِ بین دو تا موادفروش رو خاتمه بده.
موزیک باروک به نظر میرسه قویترین دفعکننده باشه. اسکات تیمبرگ منتقد میگه «به جزء چند تا کار محدود اوایل رمانتیک مثل موسورگسکی یا راخمانینُف موزیکی که واسه پروندن اوباش استفاده میشه مال قبل دوره رمانتیکه از آهنگسازای باروک یا کلاسیک مثل ویوالدی یا موتزارت». سازمانای عمومی به ندرت دلیل اصلی مؤثر بودن این موزیکا رو میدونن ولی در عوض نتایجش رو با افتخار تو بوق و کرنا میکنن. افسر شهر کلولند میگه «یه چیزی تو موزیک باروک هست که این اراذل گنگستر ازش متنفرن». رئیس پلیس تاکومای واشنگتن همین منطق رو پی میگیره «با پخش موزیک کلاسیک امیدواریم یه محیط ناخوشایندی واسه مجرما و گنگسترای احتمالی درست کنیم». یه بابایی تو متروی لندن ذهنیتِ تأدیبیِ پشت سرِ این استراتژی رو خیلی بیپرده واسهمون گفت «خب راستش میتونیم اینجا بمونیم و این زبالهجات رو بشنُفیم یا اینکه میتونیم بریم جای دیگه خلاف کنیم».
خلافتون رو ببرید جای دیگه میتونه زیرمتن هر موومانِِ یه موزیک کلاسیکِ جرمستیز باشه. خیلی مهمه فراموش نکنیم هدف این تاکتیک، توقف یا کاهش جرم نیست بلکه هدف اصلی جابجایی مکان جرمه. این کارای مغرضانه عموماً تخلفای جزئی مثل وندالیسم یا ولگردی رو هدف قرار میده. این جرایم نه به افراد که به املاک آسیب میزنن اونم املاکِ اقشارِ قدرتمند. لیلی هیرش تو کتاب «موزیک در پیشگیری و مجازات جرایم در آمریکا» میگه «دولتمردا و صاحبای کسب و کار از موزیک کلاسیک نه به عنوان یه نیروی اخلاقساز مثبت که به عنوان یه نشانگرِ فضا و مکان استفاده میکنن». تو یه دگرگونی عجیبی، موزیک کلاسیک از «زبان جهانی انسانیت» و یادآور ریشه مشترک همه ما انسانها به یه مانع صوتی بدل میشه که مناطق ممتاز رو از عامه مردم جدا کنه. مانعی با این کد صوتی واسه اقشارِ فرودست جامعه «شما جاتون اینجا نیست».
پس استعارهای که واسه قدرت موزیک به کار میگیریم باید از اکسیر به شلاق، و از حبل متین به تفرقهافکن تغییر کنه از اونجایی که هدفش هم از ترفیعِ معنوی یا زیباشناسی آدما به تغییر مکان بر مبنای کلاس اقتصادی تغییر کرده. نقش موتزارت از دکترِ روح و روان به مأمورِ سَدِ معبرِ شهرداری بدل شده که فقیرا رو تخلیه میکنن.
پس موزیک به قدیمیترین کارکرد تکاملی خودش برگشته: تعیین قلمرو. یه سری پژوهشای جَک و جونورشناسی میگن کارکرد اصلی آواز پرندهها فقط جذب جفت نیست (اونطور که داروین میگفت) بلکه واسه تعیین قلمرو هم استفاده میشه. یه سری آزمایشا نشون دادن پرندهها وارد مناطقی نمیشن که صدای ضبط شده همنوعاشون توش پخش میشده. این جنبهی سلطهجو از آوازای پرندهای تو انسانای اولیه هم دیده میشده. توماس گِیسمان نخستیشناس میگه «آوازای نئاندرتالا و انسانای اولیه، کارکرد مشابهی با فریادای بلند شامپانزهها داشتن […] اعلام محدوده قلمرو، ارعاب اعضای دیگه دسته و فاصلهگذاری». خب اینجا هم آهنگ عوض شده ولی ملودی همونه : هشدار! ملک خصوصی. در اینجا موزیک عرصه عمومی رو به ملک خصوصی تبدیل میکنه. با یه جور «ارعاب» ارکسترال این سیگنال رو میده که یه سری جاها محدوده قشرای مشخصی هستن. هیچ ژانری هم بیشتر از موزیک کلاسیک با قشر کلاسبالا پیوند نخورده.
پیروزیِ این تفکیک و تبعیضِ سمفونیک ولی واسه موزیک کلاسیک در آینده یه شکست هولناکه. میدونیم موزیک تو سطحِ بنیادیتر از خودآگاهی روی افراد تأثیر میگذاره. موزیک با ناخودآگاه ما پچ پچ میکنه. این استفاده نامهربونه از موزیک کلاسیک به عنوان نیرویی که یه محل فقیرنشین رو با نوسازی و در به در کردن فقرا عوض کنه در نهایت پیشفرض جامعه نسبت به این فرم هنری رو از بیتفاوتی به اجتناب تغییر میده. به احتمال زیاد این تاکتیکهای ارعاب ارکسترال فقط ولگردای احتمالی رو فراری نمیده بلکه نسلی از مخاطبای احتمالی موزیک کلاسیک رو فراری میده. موزیک کلاسیک حالا نوجونای یه نمور سرکش رو هم فراری میده. حالا نه فقط بازدارنده ولگردیه که حتا بازدارنده گوش دادن به خودش هم هست.
شاید قبل اینا چشمهای از جاودانگی رو تو سمفونیهای کلاسیک شنُفته باشیم. اونطور که ئی اِم فارستر گفت «سمفونی پنج بتهوون عالیترین سر و صدایی است که تا کنون در گوش انسان نفوذ کرده». ولی وقتی کسی این سمفونی رو تو بلندگوهای برگر کینگ میشنُفه اون ملودی دیگه شبیه یه دعوت به تعالی نیست. حالا بیشتر یه یادآور زشته از اینکه «راتو بکش برو».
موزیک کلاسیک تسلیحاتی فقط گام بعدی در کالاییشدن این ژانره. این روزا بیشتر جوونا موزیک کلاسیم رو نه به عنوان یه فرم هنری محبوب که به عنوان یه کلاسنما میشناسن. یه استعاره تو مجموعه بزرگی از نمادها و نشانهها که شرکتای تجاری واسه نگاشتِ طبقه اقتصادی ما ترسیم کردن. دههها شرطیسازی اجتماعی به مردم یاد داده تا سمفونی رو یه میانبر صوتی واسه کلاس و وضعیت اجتماعی بدونن؛ حالا داشتن یا نداشتنش. واسه یه آمریکایی دیگه آکوردای اول چهارفصل ویوالدی صدای بهار نیست بلکه صدای فخرفروشیه. رو پرده تصاویر، باروکْ، موزیکِ پسزمینه بچه اعیونا و قشرای خر پوله. در یه کلوم موزیک واسه این نیست که درک بشه واسه اینه که نسبت داده شه اونم به چیزای خیلی الیتطور و از ما بهترونی.
روزگاری موزیک کلاسیک تو فرهنگ عامه مورد پذیرش بود اونقدر که باهاش شوخی کنن. باگز بانی اپرای «آرایگشر سویل» روسینی رو دست انداخت. مشخصه شرودرِ پیانیست تو مجموعه «بادومزمینیها» علاقهش به بتهوون بود. سال ۲۰۱۴ اما هانیبال با سمفونی شماره ۹ بتهوون شروع به سلاخی پلیسها میکنه. برای هالیوودِ معاصر، موزیک کلاسیک ندای آشفته نوابغ عجق وجق، نُه سالههای ناقصالخلقه و بیمارای روانیه. تمرین ویولن یه ویژگی شخصیتی واسه کارآگاههای دوقطبی یا مغزِ متفکرِ پشت سر جرایم خفنه و نه یه رفتار سالم واسه یه آدم معمولی. از کارتنها تا فیلمای جنایی نمایش رسمی فرهنگ ما از موزیک کلاسیک یه شیفتِ جمعیتی نگرانکننده داشته.
تو دوران رسانههای جمعی، عامه مردم، موزیک کلاسیک رو از طریق خردهتکههای کوچیک و منفکی از قطعات بزرگتر تجربه میکنن. این خردهتکهها جدا شدن تا قدرت نمادینشون رو در خدمت یه هدف تجاری در بیارن. هنرمندا و تبلیغاتچیها کارای کلاسیک رو به یه سری ملودی کوچیک – یه سری پاساژ که از زمینه اصلیش جدا شده - تشریح میکنن و منویی از لایتموتیفهای موسیقایی رو سر هم میکنن که پیامشون رو با لحن، مود یا ارتباط مورد نظرشون تقویت کنه. مثل یه جور طعمدهنده مصنوعی منتهی واسه گوش. این گُزیدههای سمفونیک قراره صحنهها رو به احساسات انتخابی و حال و هوای مد نظرشون آغشته کنه. یه جور ظرافت و وقار اروپایی میخواید؟ موتزارت تبلیغ اون مینیون رو خیلی شیکان پیکان و فرهیخته میکنه. نگرانید که یه سکانس آروم مخاطبتون رو بیحوصله کنه؟ با «آورتور ویلیام تل» یه دوز سریع از آدرنالین بهشون بزنید و بیدارشون کنید. تبلیغ پنکیکتون یه نمور پانچ نیاز داره؟ «یورش والکریها» رو از والهالا به خانه بینالملل پنکیک تغییر مسیر بدین تا یه پانچِ مَشتی گیرتون بیاد.
پیامدای هنری این شیوهها ویرانگر خواهد بود. شنُفتنِ واگنرْ تو سالن اپرا تأثیر کمی میگذاره رو شنوندههایی که والکریهای واگنر رو به عنوان فروشندههای پنکیک شنُفتن. بعضی قطعات انقدر زیاد به کار رفتن که این کارکرد ثانویه اصل قطعه رو تحت شعاع قرار داده یا حتا کمارزش کرده. کارمینا بورانا به عنوان یه کلیشه موسیقایی دائمی وجود داره. آخه تحت چه شرایطی یه شنونده میتونه یه مواجهه اصیل و درست با این اثر کرال رو داشته باشه؟
این فرهنگ ناخُنکزن به صداها ارزش مسلم آهنگسازی کلاسیک - دِوِلُپمانِ تمهای پیچیده موسیقایی - رو چَک و پَر میکنه. فرمهای موسیقایی کلاسیک به شنونده اجازه میدن تا کُنشهای ظریف بین موتیفها و موومانها رو احساس و درک کنن. این همون چیزیه که توی این خردهتکههای بریده شده موجود نیست. یه مکانیزم دوبخشی این وسط در حال کاره: یه تم ۱۵ ثانیهای از یه سمفونی ۴۵ دقیقهای رو ببُر (در صورتی که این تم بخش پیوستهای از یه کل ارگانیکه) بعد برش دار و به یه موضوع بیربط و بیگانه بچسبونش. «اُ فورتونا» رو از یه کانتانای لاتین ریشهکن کن و بچسبونش تَنگِ مسابقه سوپر باول. این پیوندها یه اثر جانبی نافرم دیگهای هم دارن : اینکه همیشه یه جزئی از اثر خارج از زمینه اثر به کار بره کم کم باعث میشه تا عامه مردم فراموش کنن که اینا فقط یه جزئن و زمینهای واسه خودشون دارن. تماشاگر فراموش میکنه «اُ فورتونا» تو اثر و زمینه اصلی خودش یه شاهکاره باشکوهه چون یه پوسته پوچ واسه تبلیغ پیتزای دومینو شده. لُب کلوم اینکه تو اکوسیستم رسانههای سرهمبند کُن، قطعات مشهور [کلاسیک] از موزیک جدی به یه سری صدای دکوراتیو تقلیل پیدا میکنن. حالا دیگه مثل یه سری کاغذ دیواریان در حُکمِ سرپوشی واسه یه سری نیت و منظور پیش پا افتاده.
یه نمونه برجسته از موقعیتِ مغایر موزیک کلاسیک تو فرهنگ کاپیتالیستی ما «پرلود برای سوئیت ویولنسل شماره ۱ در جی (سل) ماژور» آقوی باخه. IMDB حدود ۷۳ بار این کار رو لیست کرده. یه روزمهی متنوع از سریالایی مثل Smallville و ER، آگهیهای تبلیغاتی واسه کلم بروکلی یا غذای سگ، فیلمای پر فروش مثل Elysium یا The Hangover part II تا تکجلوه (کامئو) توی «ابرکوسه و اختاپوس غولپیکر». جالبه که هم فیلمسازای خلاق و هم تبلیغاتچیهای شرکتها این نگاشتِ پریلودها به عنوان نمادی از طبقه و کلاس اجتماعی رو بکار میگیرن تا دو احساس متضاد رو القاء کنن. از یه سمت روی خودنمایی دماغنوکبالاهای ثروتمند تأکید میکنن؛ اینکه چطور خیلی از افراد طبقه بالا سر جایی [که مستحقش باشن] نیستن. برعکسِ فیلمها توی تبلیغات این پریلودها رو واسه یه جور بازارگرمی سطحی بکار میبرن و به طور ضمنی محصول تبلیغی رو به اشتیاق مردم واسه یه زندگی بهتر پیوند میزنن. پس، این قطعات کلاسیک همزمان یکی به نعلِ نمایش افادههای پُر طَبَقِ طبقه بالا میکوبه و یکی هم به میخِ تمایل مردم واسه از ما بهترون بودن.
آگهی تبلیغاتی کادیلاک CTS حتا پریلود باخ رو مستقیماً با اسمش به کار میبره. تو یه صحنه یه زوج شیکپوش و لاکچری، در حالِ رانندگی تو یه خیابون باشکوه، پیچِ رادیو رو باز میکنن. رانندهی روشنفکر میگه «سوئیت شماره ۱ باخ در جی (سل) ماژور» و دوربین میره سمت داشبورد ماشین که عنوانِ قطعه روش نشون داده میشه. معنی ماجرا اینه: شما فقط یه ماشین نمیخرید. شما عضویتِ طبقهی الیتِ جامعه رو به دست میارین. این یه دعوتنامه واسه پیوستن به یه باشگاه مخصوص از افراده که سوئیتهای باخ رو به اسم میشناسن. با چند ضربه آرشه به چلو، این تبلیغِ چرند نوید آینده بهتری رو میده: با یه خرید میتونید زندگی شخصی و شخصیتتون رو دگرگون کنید.
این وسط تکلیف پریلود باخ و در کل موزیک کلاسیک چی میشه؟ از اظهار ابرکوسهها تا فروختن کادیلاکها «پریلود ویولنسل سوئیت شماره ۱» باخ، واسه هزار و یک دلیل مختلف فراخونی میشه به غیر از خودش. وقتی این قطعه به کرات تو زمینهای خارج از زمینه اصلی – تبلیغات، فیلم و کارای پلیسی – به کار میره هویت خودش رو به عنوان یه اثر هنری مستقل از دست میده. اینطوری واسه شنوندههایی معاصر یه تجربه شنیداری خالص و محض از این قطعه ناممکنه. این تحلیل و تقلیل سرنوشت مشترکی واسه هنر مردمیه. این بهکارگیریهای سمبلیک آروم آروم تجربههای اولیه رو خنثی و خفه میکنن. مهم نیست یه قطعه چقدر باهویته. در نهایت، هالیوود، بلوار مدیسن یا خیابون بازار، رُسِ همه این قطعهها رو میکشن تا دیگه چیزی از موزیک [کلاسیک] باقی نمونه. گزارش پزشک قانونی واسه موزیک کلاسیک ختم به این میشه: مرگ بر اثر به عاریه گرفتن. در نهایت یه ملودی تا ابدالدهر نمیتونه یه بیخانمان رو عاجز کنه، به آدمخواری هانیبال زینت بده یا مروجِ شأن و وقار یه غذای سگ باشه. چون قبلش ما فراموش میکنیم این قطعه میتونست شأن و وقار انسانیت رو برجسته کنه.